شعر/سازگار در مدح ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام - داده به عصمت شرف...

(0 رای‌ها)

اى داده بعصمت شرف و نام خدیجه

اى بسته بطوفت فلك احرام خدیجه‏

اى همسر پیغمبر اسلام خدیجه‏

اى عصمت حق فاطمه را مام خدیجه‏

اى ختم رسل را ز شرف نور دو دیده

پیش از شب بعثت به مُحمّد گرویده

اى بر تو سلام آمده از داور هستى‏

بگذشته در آئین نبى از سر هستى‏

دل داده و دل برده ز پیغمبر هستى‏

زیبد كه بخوانند ترا مادر هستى‏

الحق كه خدا دولت حق را به تو داده

اُمّ النجباء فاطمه زهرا به تو داده

اسلام ز اموال تو سرمایه گرفته‏

دین در كنف عزّت تو سایه گرفته‏

توحید ز اخلاص تو پیرایه گرفته‏

اخلاص ز حسن عملت پایه گرفته‏

همت سر تسلیم به دیوار تو سوده

پیش از تو زنى لب به شهادت نگشوده

تو در دل سختى به پیمبر گرویدى‏

هر بار بلا را به سر دوش كشیدى‏

بر یارى اسلام بهر سوى دویدى‏

بس زخم زبانها كه ز كفّار شنیدى‏

اى قامت مردان جهان خم به سجودت

اى تكیه كه ختم رسل نخل وجودت

اى مكه ز خاك قدمت خلد مخلد

از عصمت معبود و امید دل احمد

اسلام بپا خاست و گردید مؤید

از ثروت تو، تیغ على، خُلق مُحمّد

تا حشر خلایق كه خدا را بپرستند

مرهون فداكارى و ایثار تو هستند

آن روز كه پیغمبر اسلام شبان بود

در سینه او سر خداوند نهان بود

پیش از همه پیغمبریش بر تو عیان بود

ایمان تو پروانه آن شمع جهان بود

حق بر همه زنهاى جهان سروریت داد

با خواجه عالم شرف همسریت داد

زین واقعه زنهاى قریش از تو بریدند

یكباره ز بیت الشرفت پاى كشیدند

با چشم حقارت به مقامت نگریدند

قدر و شرف و عزّت و جاه تو ندیدند

چشم و دلشان بود به سوى زر و سیمى

گفتند خدیجه شده مشتاق یتیمى

تنها نشدى همسر و دلدار مُحمّد

در سخت‏ترین روز شدى یار مُحمّد

در شدت غم گشته‏اى غمخوار مُحمّد

پیوسته دلت بود گرفتار مُحمّد

درپیش رویش گشت وجوت سپر سنگ

باشد كه‏كنى در ره‏او چهره ز خون رنگ

آنروز كه بر دخت نبى حامله بودى‏

همصحبت زهرات به هر قائله بودى‏

از غربت و از درد درونت گله بودى‏

بى همدم و بى یاور و بى قابله بودى‏

از درد ببالش گل رخسار بهشتى

گشتند ترا قابله زنهاى بهشتى

برخاست فروغ ازلى از در و بامت‏

از چار طرف بوى خوش آمد به مشامت‏

زنهاى بهشتى همه دادند سلامت‏

پروانه بدار الشرف عرش مقامت‏

گفتند مخور غم كه چو ما خادمه دارى

كى گفته تو تنهایى، تو فاطمه دارى

این است كه شیرینى جان در بدن تست‏

این جان جهان است و هماغوش تن تست‏

این یار بهر خلوت و هر انجمن توست‏

این است كه در حاملگى همسخن توست‏

كى مثل تو از هستى خود چشم بپوشد؟

تا فاطمه از سینه او شیر بنوشد

آنروز كه افتاد خزان در چمن تو

پرزد به جنان طوطى روح از بدن تو

تا بوى گل احمدى آید ز تن تو

شد جامه ‏ى پیغمبر اكرم كفن تو

با مرگ تو آغاز شد اى عصمت سرمد

بى مادرى فاطمه، تنهایى احمد

بردار سر از خاك و ببین همسر خود را

 

بنگر هدف سنگ سر شوهر خود را

باز آ و ببین اشك فشان دختر خود را

برگیر به بر دختر بى مادر خود را

بى‏روى توگردون بنظرتیره چودود است

برخیز كه بى مادرى فاطمه زود است

برخیز كه بر ختم رسل فخر زمانه‏

خانه شده غمخانه‏اى اى بانوى خانه‏

بر گیسوى زهرا كه زند بعد تو شانه؟

بى تو شده از هر مژه‏اش سیل روانه‏

پیغمبر اكرم ز غمت زار بگرید

خون است دل فاطمه مگذار بگرید

اى جامه‏ ى احمد كفنت بر بدن پاك‏

كن بهر حسینت به جنان جامه ز غم چاك‏

تو بر سر دست نبى و او به سر خاك‏

سر تا به قدم چون گل پرپر شده صد چاك‏

«میثم» ز غم نور دو عین تو بگرید

تا صبح قیامت به حسین تو بگرید

 

خواندن 7410 دفعه

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

جستجو در کل مطالب