درياست محو پاكى گوهر خديجه را
افلاك مات فرّ فراتر خديجه را
در سرزمين وحى زبانزد قداستش
بود از ازل اصالت ديگر خديجه را
انديشهاش بهارى و ذهنش پر از خدا
گلپوش از اوست گلشن باور خديجه را
تا نور حق در آينهى خويش بنگرد
دادند طبع آينه پرور خديجه را
پيچيد عطر زمزمه از باغ كبريا
آمد شبى بشارت كوثر خديجه را
فرّ و شكوه بى حد و مر داشت حضرتش
داد اعتلا خداى پيمبر خديجه را
آنشب ز غم تمام ملايك گريستند
مژگان ز شوق دوست چو شد تر خديجه را
باليد از او هر آينه حق بر فرشتگان
حشمت نگر به درگه داور خديجه را
روحى است آسمانى و راهى بهاريش
ذهنى چو باغ سبز و معطر خديجه را
بخشيد يك قدح سحر آئينه دار عرش
از چشمه زلال مطهر خديجه را
بزم حضورش انجمن آفتابهاست
ايدل به عرش روكن و بنگر خديجه را
«صحت» سخن ز محرم اسرار سرمدى است
گويم چگونه مدح به دفتر خديجه را
« صحّت اصفهانى » على شيرانى