جایگاه و منزلت حضرت خدیجه از نگاه پیامبر اکرم (صلوات الله علیه و آله)

(0 رای‌ها)

راه خانۀ خدیجه راه روشن و امیدبخشی بود. توده مردم بنا به عادت خود بتهای رنگارنگ را دوست می¬داشتند ولي خدیجه را با تجربه¬های دل خود. خدیجه در دل آنها جای داشت و بتها در فکرشان؛ فکری که گاه بگاه شک بر آن می¬افتاد و دلی که نسبت به نیکوکاری هیچگاه تیره نمی¬شد. خدیجه که بود؟


از تعریف¬های متداول کتاب¬ها خارج شویم. چه فایده دارد كه ما بدانیم او دختر خویلد بود یا پسر عمویش ورقه حکیم عرب. خدیجه شخصیتی داشت که بعدها خویشاوندانش او با نسبت به او نامور شدند و برای خاطر او در میان هزاران کتاب جای گرفتند و در فکر میلیون¬ها بشر ورود کرد. معاصران خدیجه او را «سیده قریش» باو می¬گفتند، دسته دیگر او را «ام المؤمنین» می¬خواندند. ولی او نام دیگر داشت که وجدان عالی بشریت در مقابل آن خم می¬شد؛ مادر یتیم¬ها. هر یتیمی که در زندگی نقطه اتکا نمی¬یافت؛ هر پدری که نمی¬توانست برای فرزندان خود لقمۀ نانی بدست آورد، هر رنج دیده¬ای؛ همه راه خانۀ خدیجه را پیش می‌گرفتند و به ثروت و مهربانی او پناه می¬بردند و با بشره پر لطف و عنایت او جراحان قلب خود را مرهم می¬گذاردند.

خانه او دو علامت داشت یکی قبه سبزی که بر بام آن بود، دیگری آمد و شد و ازدحام که در راه خانه او بود. خدیجه ثروت بسیاری داشت، شترهای زیاد او در راههای تجاری مکه کار می¬کردند، عمارتش یکی از بهترین خانه¬های مکه محسوب می¬شد. خدیجه از شوی خود یک پسر داشت که در سه سالگی پدرش فوت کرد این پسر از پدر بسیار یاد می¬کرد و نامش را اینطور بر زبان می¬آورد: ابوهالی. هریک از یادآوری¬های طفلک زخمی به دل مادر بود، خدیجه رنج یک یتیم را در اعماق دل خود احساس کرده بود. سرگرمی¬های روز خدیجه با مردمی بود که بخانه او می¬آمدند و سرگذشت¬هایی از زندگی و کارهای خود می¬گفتند ولی همدمی شب¬های او با این طفلک خوش ادا و با ورقه آن پیرمرد نابینا بود. گاهی به شیرین زبانی اولی و اوقاتی را با سخنان تجربه کار دومی خوشحال بود. در شبی تیره و تار بسان فکر تیره¬بختان خدیجه در اطاق خود با طفلش بازی می¬کرد ناگهان خبری رسید. میسره غلام او سراسیمه بسراغش آمد و گفت: زني جوان با کوله¬باری لرزان آمده و ترا می¬جوید.


ـ بگذار بیاید. زن جوانی که تمام سر و قسمتی از صورت را با معجری پیچیده بود وارد شد. کوله بار خود را باز کرد و دختر بچه نوزادی روبروی خدیجه نهاد و گفت: خدیجه به دادم برس این را تو بگیر هر کاری می¬خواهی با آن بکن، پدرش می¬خواهد او را دفن کند از روز اول که علایم او در من پیدا شد گفت: اگر پسر است مال من و اگر دختر است مال قبر. پس از آن هر روز این جمله را تکرار می¬کرد. من آن‌دم که احساس کردم این بار را باید بر زمین گذارم از ترس به بیابان پناه بردم، طفلم در همانجا بدنیا آمد دیگر به کلبه¬ام برنگشتم زیرا می¬دانستم که باید به قبر تحویلش دهم، به مکه آمدم و در آنجا پنهان شدم؛ ببین خدیجه حیف نیست که این دختر زنده بگور شود چه کنم؟ من که او را دوست دارم تو این طفل را بخر بگذار تنها مرا بکشد...


خدیجه با مهربانی گفت: نگران نباشد دختر تو مانند هند من عزیز است آسوده باش من او را نگاه می‌دارم. زن با نگرانی گفت: ولی اگر او بیاید! خدیجه گفت« در اینجا کاری نمی¬تواند بکند. خدیجه با سخنان خود او را آرام کرد. خدیجه به میسره دستور داد او و فرزندش را در عمارت خود جای دهد. خدیجه خوابید ولی صبح خوشحال از خواب برخاست به سراغ ورقه رفت نخستین کلمه¬اش به او این بود: دیشب خواب غریبی دیدم، دیدم خورشید بالای مکه چرخ خورده بسوی زمین آمد نزدیک و نزدیکتر شد من همینطور نگاهش می¬کردم و مراقب بودم کجا فرود می¬آید دیدم به طرف منزل من فرود آمد روشنایی عظیم آن مرا خیره و نگران کرد از خواب پریدم آن دم پگاه تازه دمیده بود. ورقه که در تعبیر خواب ید طولانی داشت گفت: مرد بزرگی با او ازدواج خواهد کرد شهرت و اهمیت او روز به روز افزون می¬شود.


خون بصورت خدیجه، خوشحال و برافروخته دوید و باز از او پرسش¬های دیگر کرد. از آن روز به بعد همیشه این خواب خودش و این تعبیر ورقه در خاطرش بود و هر وقت جوانان قریش به خواستگاری او می¬آمدند آنها را با خواب خود تطبیق می¬کرد و جواب رد به آنها می¬داد.


تا اینکه یکی از اعیاد بزرگ عرب¬ها رسید. این عید در ماه رجب تشکیل می¬شود، تمام زنان مکه در مقابل بت¬هایی كه معروف به کارگشایی بود جمع می¬شدند با لباس¬های رنگارنگ که خود بر تن داشتند. آن روز خدیجه با یک دسته از دختران قریش در صحن کعبه نشسته بود. ناگهان پیری پیدا شد که خمیده بود، با گیسوان سپید و ژولیده، دماغ کشیده و ابروان پیوسته که موهای بلند و سپید آن بر روی دیدگان او خم شده بود و با قدم¬های آهسته جلو آمد. پیرزن با صدای لرزان و کلمات بریده بریده خود چنین گفت: ـ ای دختران قریش ظهور مرد بزرگ نزدیک شده بگویید کدام یک از شما دست زناشویی به او می¬دهید؟ خدیجه که از گفتار او تکان خورده بود بی¬اختیار به عالمی متوجه شد که شبیه به خواب و خیال و شبیه به نقشی بود که در ته چاه افتاده باشد و بر اثر سقوط سنگی، لرزان شده بود.


آن شب را خدیجه با نگرانی بسیار به سحر رسانید. هنوز تازه آفتاب برآمده بود که ابوطالب در عمارت باشکوه خانه خدیجه را زد و خدیجه به استقبال سید قریش شتافت. ابوطالب گفت: آمدم از تو خواهشي کنم. خدیجه جواب داد: هرچه باشد با کمال میل می¬پذیرم. ابوطالب گفت: تو همه ساله کسی را برای تجارت به شام می¬فرستادی و مزد او را دو شتر می¬دادی اگر امسال که رفتن کاروان نزدیک شده کسی را درنظر نگرفتی من برادرزاده خود را به تو پیشنهاد می¬کنم. خدیجه گفت: امین را می¬گویی؟


ابوطالف گفت: آری. خدیجه گفت: ای بزرگ قریش اگر تو برای یک ناشناس این درخواست را کرده بودی می¬پذیرفتم تا چه رسد به برادرزادۀ خودت که به درستکاری و امانت نامور است. من هم این گفتۀ او را شنیده¬ام: «کسی که امانت ندارد ایمان ندارد و کسی که عهد و وفا ندارد دین ندارد» امین با همین کاروان برود. آن روز وقتی که ابوطالب از منزل خدیجه خارج شد مسرتی در قیافۀ او دیده می¬شد و آخرين جملۀ  خدیجه در خاطرش نقش بسته بود: «امین با همین کاروان برود».


طلوع ستارۀ جدید در زندگی محمد عله و آله السلام
محمد بر خدیجه ورود کرد. چشمان سیاه و درشتش با پلک چشمش همرنگ بود. مژه‌های بلند، پرپشت و برگشته¬اش به طور وضوح نمایان و حلقۀ چشمش از هوش و ذکاوت آکنده بود و برق آن در دل هر بیننده اثر می¬نهاد.
پیشانیش بلند و صفحۀ سپیدی در میان موهای سیاهش تشکیل داده بود. عادت زناشویی با کنیزان در میان عرب، پاکی نژادشان را اندکی مشوش ساخته بود. ولی محمد از این آمیختگی خون مصون بود. موهای سرش اندکی مجعد ریش بسیار انبوه و سیاهش نیم¬دایره¬یی به صورتش زده بود.
غالباً تبسمی بر لبهای درشت او می¬درخشید تبسمی که از دل راستگویش بر می¬خواست.
کمتر سخن می¬گفت اما وقتی که لب به گفتار می¬گشود گفته¬هایش در شنونده تأثیر می¬کرد.
مردم بی¬اختیار به گفته¬های او می¬گرویدند و همه چیزش را ستایش می¬کردند.
نجابت و مهربانیش را، امانت و صداقتش را. قوت جسمی او مانند نیروی معنویش فراوان بود.


وقتی خدیجه برای نخستین بار را در مقابل خود دید رنگی چون گل میخک در زیر پوست بشره¬اش دوید. خدیجه به محمد گفت: امین تو به شام می¬روی و کارهای تجاری مرا انجام می¬دهی، خرید اینجا و خرید شام را به اختیار تو وامی¬گذارم. محمد جواب داد قبول می¬کنم. خدیجه به میسره دستور داد پول بیاورد. خدیجه دوباره گفت: میسره از من خواسته است که با تو بیاید اجرت کار ترا چهار شتر قرار می¬دهم. محمد در تمام مذاکرات با خدیجه چشمش بر زمین بود. خدیجه به دوستانش که در اتاق بودند گفت: دیدید چشمهای سیاه او هیچگاه به صورت من نیفتاد. مردم راست می¬گویند که حیای امین از یک دختر باکره¬ای که پشت پرده باشد بیشتر است. چه فرق بسیاری است بین او و جوان¬های قریش که از مرگ ابوهاله تا کنون در خانه مرا رها نکرده¬اند.
محمد با کاروان مدینه به شام حرکت کرد ماهها بعد که خدیجه در بروارۀ خود روی صندلی عاج نشسته و نظرش را به راه شام دوخته بود و دلش زودتر از طبل سوداگران آمدن کاروان را خبر داده بود ناگهان غافله را دید که از میان جاده کوه¬ها بیرون می¬آید و کم¬کم نمایان می¬شود، شترهای خود را دید که با کالاهای سنگین به داخل مکه ورود کردند. زمان بسیاری نگذشت که میسره به درون خانه آمد و به پاهای او افتاد، نخستین پرسش خدیجه از او این بود: امین در چه حال است؟ آیا از این سفر خسته و رنجور نشده؟ میسره جواد داد: نه، چیزهايي در این سفر از او دیدم. یک شب دو تا از شترهای ما بیمار شدند بدانگونه که هیچ امیدی به فردای آنها نداشتیم. من با وحشت به چادر محمد رفتم او با من آمد شترها را دید دستی به سر و صورت آنها کشید و گفت: «بیمناک مباش فردا صبح همین دو شتر پیشاپیش تمام کاروان راه خواهند رفت».


این را گفت و به چادر بازگشت و من تا صبح نخوابیدم زیرا بارهای ما در بیابان می¬افتاد، ولی صبح همانطور شد که او گفته بود آن شترها تا شام جلو قافله حرکت کردند. اما از خرید و فروش او چه بگویم در دست¬هایش برکت فراوانی است تاکنون این قدر از فروش کالاهای خود سود نبرده بودیم تمام مردم قافله می¬گفتند: بنات الله دختران خدا به امین نظر دارند و خدیجه شخص خوبی را برای خود برگزید. میسره به عجله از این قبیل سخنها گفت و از مشاهدات خود حکایت¬ها کرد. خدیجه فقط این جواب را داد: در روح این مرد جهان دیگری است که ستارگان مخصوص خودش را دارد. در همین وقت محمد ورود کرد. با اینکه خدیجه از این تجارت سود زیادی برد محمد بیش از دو شتر چیزی نگرفت. آن را هم تقدیم عمویش کرد بدین گونه گشایشی در کار ابوطالب پیدا شد و مسرتی در خانوادۀ بزرگ او بوجود آمد. محمد دوباره به همان گوشه¬گیری و زندگی منفرد خود و گردشهای تنها در کوه¬های اطراف مکه پرداخت. در مکه به خانه فقرا می¬رفت، به آنها کمک می¬کرد و آب برای آنها می¬کشید.


محمد به آنها مجال می¬داد که هرچه در دل دارند بگویند و سپس آنها را با این گفتار دلخوش می¬کرد «خداوند هر کس را که بیشتر دوست دارد دچار سختیش می¬کند تا او را بیشتر بسوی خود بکشد» و پس از این دیدار¬ها بیشتر به بیابان¬ها و کوه¬ها سر می¬نهاد.
عشقی که دنیایی بوجود آورد

 

--------------------------

 «پیامبرصلوات الله علیه و آله»:

« خدا در بهشت قصری از جواهر برای خدیجه آفرید که در آن نه خستگی یافت می¬شود و نه صدای بلند»

-----------------------------

در خانه خدیجه اجتماعی شده بود. محمد و خدیجه یکی بیست و پنج ساله و دیگری چهل ساله پهلوی هم و ورقه پسرعموی خدیجه و ابوطالب عموی محمد و عمروبن اسد رئیس قبیله اسد که خدیجه هم از همان قبیله بود در اطراف اطاق نشسته بودند و چند تن دیگر نیز جلو آنها نشسته بودند، همه گوش به خطبه ابوطالب می¬دادند و کلمات خطبه ابوطالب مانند مهره¬ای که در طاس افتد صدا می¬کرد. آغاز خطبه ابوطالب حمد و ستایش خدا بود و پایانش چنین بود: «محمد برادرزاده من از هرگونه ثروتی محروم است اساساً ثروت سایه¬ای است رفتنی و دروغین و تنها تقوا و اصل و نسب نوری است ماندنی و هیچ مالی با آن برابری نکند، این عروسی و ازدواج در آسمان¬ها تقدیس و مبارک شده است» مهری که از طرف محمد معین شد  پانصد درهم بود و گفتند چندین شتر بود. محمد و خدیجه که تا آن وقت هر دو سر بزیر داشتند نگاهی به یک دیگر کردند و یک الهام متشابه به قلب هر دو آنها نشست...

محمد در دیدگان خدیجه پرتوی از مهر و عشق ملکوتی دید. در چشمهای سیاه و پرمژه خدیجه خدا را دید و اصطرلاب اسرار ابدیت و آفرینش را تماشا کرد. دیدگان خدیجه برای محمد بسان بلوری بود که دنیای دیگر را با رنگهای قشنگ و صافش به چشم وی منعکس کرد. اگر بگوییم انوار و الهامات معنوی از چشم خدیجه به دیدگان محمد پرتو افکن گردید و اگر بگوییم نصف بیشتر محمد از روح و القا خدیجه ساخته شد مبالغه نکرده¬ایم. خدیجه وقتی محمد را دید نشست انوار آسمانی و غیر معمول را در اعماق چشم او تماشا کرد. او نمی¬دانست که راه عبور آن همه اسرار آفرینش چشم خودش بوده و از آنجا به دیدگان محمد نشسته است او تنها صفحۀ ثابت شدۀ آن را در دیدگان شویش دید. محمد احساس کرد که خدای مهربانش با وجود خدیجه دنیای جدیدی برویش گشود. خدیجه احساس کرد که با محمد به عالمی از جلال و افتخار ورود کرده است. خود خدیجه این ازدواج را خواسته بود و خود او هم وسایلش را فراهم کرده بود. محمد از دریچه عشق خدیجه به عشق خدا و به عشق واحد و آن گلستان لایزال ورود کرد و دنیای جدیدی به سلیقه خود ساخت. مالک آن دنیا محمد بود و مالک دل محمد خدیجه و مالک هر دو خدا. این خدا بود که یک روز نور خود را به کوه زد تا موسی ببیند کوه ترکید و شکست پیدا کرد. روز دیگر در چشم خدیجه پرتو افکند که تابش آن به گونه¬¬هایش منعکس گردید و برای همیشه در صورت خدیجه باقی ماند که محمد ناظر آن شد، محمد از دیدار آن عالم که مانند رویاهای صادق او بود و خدیجه از دیدن تعبیر خواب پیشین خود در وجود محمد شادمان بود در روی لب¬های هر دو آنها دو نیمه از یک تبسم بوجود آمده بود که اگر آنها را با هم جمع می¬کردیم یکی می¬شد و به نام تبسم احدیت در صورت آفریده خوب خود خوانده می¬شد. خدا در صورت بندگان پرهیزگارش تبسم می¬کرده و شادمانی خود را هویدا می¬کند. بدن آنها در جشن عروسی و روحشان در عالمی که از عشق صافی و بی¬درد تشکیل یافته بود سلوك می¬کرد.
در جستجوی چه بود؟


محمد در زندگی پرناز و نعمتی ورود کرد. همان سادگی و همان دوری از اجتماع و همان دیدارهای گاه و بیگاه را از فقرا و گردش¬های تک و تنها را در کوهها ادامه داد غذایش به همان سادگی روزهای پیش بود و همان حالت جستجو و کاوش را که از طبیعت و آسمان و ستارگان داشت نه تنها از دست نداد بلکه بر شدت و قوت این حالت «جستجو و کاوش او از نامریی» افزوده شده بود او به دنبال خدا به دنبال عقیده به خدا می¬گشت و آنرا می¬خواست و می¬خواست آنرا در جان و دل خود پیدا کند. تنها چیزی که محمد از زندگانی نوین و اتصال با خدیجه برای آینده خود ذخیره کرد یکی کمک¬های خدیجه و همفکری¬های او بود و دیگر افراد برجسته و با دانش خاندان او بود که از عقاید و نظراتشان بسیار بهره¬مند شد افرادی چون ورقه بن نوفل، عبیدالله بن جحش، عثمان بن حواریه و زیدین بن عمرو که اینها خود پیشروان فکر بت¬شکنی و خداپرستی واقعی در میان عرب بودند. خدیجه برای محمد سه پسر آورد: قاسم، طیب، طاهر ولی هیچ یک آنها برای او باقی نماند. محمد سی ساله شد که دختری به نام زینب پیدا کرد.
در سی و سه سالگی خدا رقیه را به او داد و بعدها ام¬کلثوم و فاطمه را یافت که آخری دارای اولادی شد.


نخستین تفوق امین بر قریش

در حدود سال 606 مسیحی، سالی که قحطی مکه را فرا گرفت و مردم دچار سختی شده بودند محمد از مال خدیجه کمک¬های فراوان به مردم تهی¬دست و بینوا کرد. پول، شتر، گله و رمه داد و این جمله را پیوسته گوشزد می¬کرد: «خدا دوست دارد که ببیند بنده توانای او به ناتوان یاری و کمک می¬کند» یک روز هم به عباس عمویش که مشهور به دارایی فراوان بود تکلیف کرد با وی بسراغ ابوطالب بروند و به او کمک و یاری کنند ولی چون می¬دانست که عمویش کمک پولی را از هیچ کس نمی¬پذیرد در این اندیشه شد که نان خوران او را کم کند. ابوطالب چهار فرزند داشت بنام طالب، عقیل، جعفر و علی.


وقتی محمد و عباس به او تکلیف کردند که به هر یک آنها یکی از فرزندان خود را بسپارد تا به پرورش آنها بپردازند ابوطالب گفت: طالب و عقیل را برای من بگذارید مابقی هر کدام را می¬خواهید ببرید. جعفر را عباس گرفت و علی پنج ساله را محمد به خانه آورد. و محمد از این کار خود بسیار شادمان شد و چنین شد که علی قدم به قدم با محمد راه حقیقت و راه درستی و تقوا را پیمود.
بخوان...!


«بخوان بنام خدایت که انسان را از علق آفرید. بخوان که خدای تو کریم¬ترین وجودهاست. خدایی است که بوسیله قلم تعلیم داد و به انسان چیزهایی که نمی¬دانست آموخت»(قرآن کریم ـ سوره 96)
مکه یک کوه تاریخی دارد و این کوه یک آشنای صمیمی. این کوه را از مکه و این آشنا را از آن بگیرید دیگر چیزی باقی نمی¬ماند جز یک مشت افسانه درهم و برهم.


این کوه با ارادۀ خدا محمد را ساخت و محمد اسلام را پدید آورد. محمد قسمتی از بهترین فصل زندگی یعنی جوانی خود را در آنجا گذراند هرماه چندین بار، شب و روز و هر سال یک ماه، ماه رمضان پیوسته در آنجا می¬ماند. در طبیعت به غیر از صداهای معمولی نداهای دیگری هم هست که فقط پیامبران و قهرمانان آنرا مي‌شنوند و شعله این عشق بزرگ را در دل خود مي‌يابند تا به شیوۀ آیین یا ادبیات به دنیا پس دهند. صدایی که از عالم بالا از آن سوی ستارگان صاف‌تر از قطرۀ شبنم و نازکتر از وزش نسیم صبح‌ به شکل وحی و به‌طرز الهام بلند است. برای شنیدن گوش و دلی می¬خواهد که مانند همه گوش و دل¬ها نباشد، گوش شنوا، قلبی پاکیزه و روانی روشن می¬خواهد. محمد به‌دنبال این صدا بود. همیشه به این کوه بی¬صدا می¬آمد تا آن صدا را بشنود در ماه رمضان شب¬های پی¬درپی در آنجا می¬ماند؛ فقط خدیجه می¬دانست او کجا است گاه به گاه برای اینکه این آرامگاه تفکرات او را ببیند سری بدانجا می¬زد و در اطراف آن کوه می¬ایستاد، گاهی سایه او را می¬دید و زمانی نادیده برمی¬گشت. محمد روز به روز لاغرتر می¬شد گاهی از خواب می¬جهید که عرق¬های سر و صورتش ابری از مشاهدات رویایش را نشان می¬داد آنها را از صورتش پاک می¬کرد و از خواب¬های او پرسش می¬کرد «نوری که ابتدا کوچک بود مثل ستاره بزرگ شد و نزدیک آمد بزرگتر شد آسمان را فرا گرفت پایین بسوی زمین آمد اطراف او را گرفت بوجود او نزدیک شد از تلولؤ و روشنايي پر قوت آن خیره شده و از خواب پریده بود». محمد چندین بار همین «نور» را در کوه و در خانه خدیجه هنگام خواب و بیداری دید ولی حدود آن تا وجودش بود؛ هر وقت که این رویا و با این کشف و عیان مواجه می¬شد عرق زیادی می¬کرد اگر خواب بود می¬جهید و اگر بیدار بود مضطرب می¬گشت. این همان «نوری» است که بر پیامبران تحمیل می¬شود و آنها همان را از وجود خود که مانند نورافکن قوی است بدنیا پرتوافکن می¬سازند. و همان «نور» را محمد این‌گونه توصیفش کرد: «خدا «نور» آسمانها و زمین است داستان نور مانند فانوسی است که در آن چراغ باشد و آن چراغ در شیشه باشد گویی که آن شیشه ستاره¬ای است درخشنده. محمد فکر می¬کرد « در آفرینش آسمان¬ها و اختلاف شب و روز آیاتی هستند برای کسانیکه بخواهند به حقیقت واحد توبه نموده و آنرا ادراک کنند» و یا دریابند که قوۀ ادراک و فهم و نیروی ابداع و آفرینش منحصر به انسان نیست. وجودهای عالیتری نیز یافت می¬شوند که ادراک دارند ادارکی قویتر، تا جایی که به یک قوۀ کلی خلق،  ابداع و ادراک منتهی شود. قوه¬یی که فوق همه و خالق همه و بوجود آورنده همه است. این «او» است که روشنایی¬ها بوجود آورده و «برج¬هایی که زینت آسمان¬ها هستند آفریده و این کوه¬هایی که شما آن را جامد و بی¬حرکت می¬دانید مانند ابرها حرکت دارند»


محمد در تنهایی شب¬ها و روزهای خود در این کوهها بدین عالم و این تفکرات ورود می¬کرد. دیدگان را به آسمان می¬دوخت و گوش را به داخل خود و به قلب خویشتن می¬نهاد. سعی داشت از این مقابله «صدایی» از درون خود بشنود. یقین داشت که اگر این صدا را بشنود نور ذهن و تفکراتش به نور الهی اتصال خواهد یافت. گاه به گاه «نور» پرقوتی می¬دید که مانند امواج دریا بسویش می¬آمد و به ساحل وجودش می¬خورد و او را می¬لرزاند. محمد به چهل سالگی عمر خود رسید. در شبی از شب¬های دوشنبه ماه رمضان که سابقاً به آن «اهون» می¬گفتند، ماه شب هفدهم روشنایی بسیار درخشان و آرامش مخصوص به کاینات داده بود. نسیم ملایمی می¬وزید. محمد از کوه حرا بالا می¬رفت یک مرتبه در آن خاموشی مطلق صدای محمد به این کلمات بلند شد. ای خالق کاینات و ای دانای راز نهان ما...
دیگر موجودی ـ جز خدا ـ در آنجا نبود که صدایی از محمد بشنود. در یکی از این شبها چندین ساعت در کوه باقی ماند بالاخره بطرف منزلگاه خود به سوی غار حرا سرازیر گردید. در آنجا به آرامگاه شبانۀ خود رفت. او نخوابید و افکارش تا پاسی از شب با او بودند سرانجام غفوه¬یی به او دست داد تو گویی که کوه هم با او بخواب رفت ناگهان نوری از پشت حدقه¬های بسته شدۀ چشم محمد به دیدگانش خورد رنگ قرمز در داخل چشم خود دید. هراسان چشم را باز کرد. «نوری» متحرک بسویش آمد که دنبالۀ آن به آسمان کشیده شده بود. این نور به وی نزدیک شد وجودش را گرفت به داخل وجودش، مغزش، به قلبش و به‌روحش ورود کرد.


محمد لرزید، عرق بر تمام وجودش نشست، روحش بسان کبوتری که به اضطراب افتد تکان¬های شدید خورد، حرارت عجیبی در وجودش پدید آمد که بعدها بدین گونه آنرا بیان کرد: «احساس کردم که مرگ بر جسم و زندگی ملایم و لطیفی بر قلب و روحم چیره شد».
در سرش دوار و در گوشش طنین افتاد از میان نور «صدایی» شنید که گفت:
ـ محمد
محمد جواب داد:
ـ کیست؟...
ـ صدایی از میان نور گفت: جبرییل؟
محمد گفت: جبرییل؟
صدا گفت بخوان!
محمد به وحشت برخاست، بیرون آمد به اطراف نگاه کرد کسی نبود. دوباره همان نگاه جلوه¬گر شد محمد صدا را برای بار سوم شنید که گفت: بخوان.
محمد جواب داد نمی¬توانم بخوانم. صدا باز هم گفت: محمد بخوان! ... بخوان!...
دستی که کتابی گرفته بود جلویش پدید آمد، کتاب در میان حریر سپیدی بود. دوباره صدا بلند شد و گفت: زبان باز کن و بخوان اینها را با من. بگو، چشمه¬یی از قلب محمد جهید و این کلمات را با فرشته گفت: نور
و محمد: «بخوان بنام خدایی که خلق کرد. خلق کرد انسان را از علق».
«بخوان که خدای تو کریم¬ترین وجودهاست. خدایی که بوسیله قلم تعلیم داد و به‌ انسان چیزهاییکه نمی‌دانست آموخت...».
صدا خاموش شد. آن فشار، حرارت، نور نیز یک مرتبه خاموش شد و پرید. محمد آن کلمات را دوباره به خاطر آورد و به‌ تنهایی تکرار کرد مدتی به آسمان نگریست. و همان نور و درخشندگی را باز در همه جا دید. بی¬اختیار به‌سجده افتاد و گریست...


خدای آسمان¬ها و صحراها
ماه شب هفدهم رمضان؛ کوه نور را در اطلس بهی¬رنگی پیچیده بود. هنوز پرندگان از لانه¬های خود بیرون نجسته بودند و هنوز صدا و حرکت، این آرامش سنگین و این خموشی همه جانبه را پاره نکرده بود. محمد از کوه حرا بیرون آمد محمد به آسمان و به ستارگان خیره شده بود. او موجودی بود که روح و جانش آماده شنیدن رسالت الهی شده بود اکنون در جستجوی آن چیزی بود که در آسمان دیده بود آن شبح صاف و پرتوافکن که بال¬های خود را در افق پهن کرده بود. شبحی که برجسته¬تر از همۀ اعضای آن همان چشم¬های تابناک و درخشان او بود چشم¬هایی که به او نگاه می¬کرد و نور چشم او تا اعماق روحش نفود کرد. همان را دوباره در آسمان دید و قلبش بی¬اختیار فریادی در دل سر داد و گفت: « این کیست؟ در پاسخ این سؤال نه خودش و نه به‌خودش جوابی داد و نه از آن شبح جوابی شنید. تنها نگاه¬های خیره شدۀ آن شبح در آسمان نیلی سحری به چشم¬های محمد پیوند شده بود که ناگهان محمد لب¬های «او» را دید به حرکت درآمد صدایی به آهستگی گفت: محمد تو رسول خدا شده¬ای. این شبح در هر نقطه از آسمان نقش بسته بود و این صدا از همه سو بلند بود. و باز شنید: محمد تو رسول خدا شده¬ای و من جبرییلم که این بشارت را می¬دهم.


محمد به سرعت از دامنۀ کوه سرازیر شد از پرتگاه¬ها و تخته سنگ¬ها با بی¬احتیاطی خطرناکی می¬گذشت بالاخره خود را پایین کوه حرا دید. به چابکی خود را به شهر رسانید وقتی داخل خانه خدیجه شد، خدیجه به استقبالش شتافت. پرسش¬هایی از او کرد از چهرۀ پریشان و از حال نگران او از جا و مکان شب یا شب¬های اخیر او و از پیشامدهایی که برایش رخ داده بود از همه اینها پرسش کرد. محمدبا التهاب و اضطراب به یکایک آنها پاسخ گفت: ای خدیجه مهربان من هم دیدم و هم شنیدم. در همۀ نقاط آسمان «او» را دیدم و از همه سو صدای «او» را شنیدم هنوز در اعماق روحم لرزه¬یی از آن دیدار و آن گفت و شنود حس می¬کنم.


خدیجه با حالتی آمیخته به خوشحالی و نگرانی کلمات بریده بریده¬یی در میان سخنان محمد بر زبان آورد که بیشتر جمله¬های «بیم مکن» و «بشارت ده» از دهان او بیرون می¬آمد پس از چند لحظه آن دم که توانست خود را از محیط هیجان¬آور خویش خارج سازد و تمرکزی به افکار خویشتن بدهد چنین گفت:
«ای محمد امین تو که نانت را به گرسنگان و جامه¬ات را به برهنگان می¬دهی تو که با نیرومندان به خاطر ناتوانان ستیزه می¬کنی و به مستمندان رحم و شفقت می¬نمایی تو با این روح پاک و اندیشۀ تابناک هرگز بازیچۀ جن و شیطان نمی¬شوی و نیت پاک تو در تاریکی و ظلمت جنون غرق نخواهد شد. صورتی را که تو دیدی نه جن و نه شیطان. فرشته¬یی بود که از اعماق آسمان¬ها بال زنان بسوی تو آمد، خود رابه تو نشان داد و آیات خدایی را بر زبانت جاری ساخت و گفت: بخوان بنام خدایی که خلق کرد. و پروردگار تو آیات کرامت خود را به وسیلۀ جبرییل بر زبان تو نهاد و صورت پرتوافکن آنرا در آسمان¬ها نشان تو داد بیم نکن بیا و استراحتی بنما.» همین که آرامشی در وجود او دید به آهستگی اطاق را ترک کرد و از خانه بیرون رفت. خدیجه به خانه عموزادۀ خود ورقه رفت. ورقه در مکه مشهور بود، از چشم نابینا بود ولی مردم از بینایی دل او چیزها می¬گفتند: یکی می¬گفت «روشنایی زمین و آسمان¬ها را با نور دل خود می¬بیند».


دیگری معتقد بود «داناترین شخص به کتاب¬های آسمانی است». خدیجه به اطاق ساده او ورود کرد. ورقه دست او را در دو دست خود گرفت و موهای شبرنگ او را نوازش داد. از او پرسید: چه نیازی او را در این صبحگاهی بسرای وی کشانده است. خدیجه سر گذشت دیشب شوی خود را برای ورقه گفت و نخستین آیه قرآن هم که بر وی نازل شده بود برایش خواند. ورقه صورت خود را به طرف سینه خود برد گویی بدل خویشتن گوش می¬دهد. ورقه فکر می¬کرد و لب¬های او گاه¬بگاه تکان می¬خورد سپس گفت:
رمضان! ... ماه وحی و الهام... ماه اسرارانگیز... گویی درهای آسمان در هر سال فقط یکبار و آنهم در این ماه بر روی زمینیان باز می¬شود... ماههای دیگر برای آن همه ستارگانی است که در آسمان آویزانند... تورات هم در رمضان بر موسی نازل شد... ششم رمضان بود.
پس از مدتی تفکر با کلمات شمردۀ خود چنین گفت: سوگند به کسی که جان ورقه در دست اوست اگر آنچه را تو گفتی راست و درست باشد شوهرت برگزیدۀ خدا شده است آیه¬هایی که بر زبانش آمده و تو برایم خواندی شباهت به جمله¬های انجیل و تورات دارد. ادای این کلمات از عهدۀ دانشمندان بشری خارج است تا چه رسد به یک شخص «امی». صورتی که شوی تو در افق و در آسمان آنجا و در همه جا دید همان «ناموس اکبر» است. همان است که بر موسی نمودار شد و او را پیامبر کرد. همان کسی که من و همه در انتظارش هستند... فرستادۀ خدا، خدای آسمان¬ها و صحراهای بیکران...
الله اکبر
«نماز را برپا دارید، زکوه را بدهید و با رکوع کنندگان رکوع کنید». (قرآن سوره 2 آیه 40)


مدتی گذشت و دیگر محمد صدایی که به‌ گوشش آشنا بود نشنید. شب¬ها با گفتن الله اکبر زودتر به آرامگاه خود می¬رفت تا بتواند یک سوم یا دو سوم آخر شب را به بیداری پر اندیشه و خیال خود بگذارند، پندار او چنین بود که نماز و نیاز شبانگاه و پگاه کامیاب¬تر و به هدف آسمانی نزدیکتر است. او بر رختخواب می¬رفت و صدای او در گوش خدیجه می¬ماند خدیجه تازه این دو کلمه ]الله اکبر[ را از او شنیده و آنرا در دل و فکر خود پیوسته بازگو می¬کرد و بدنبال آن خیالات خود رابسان پرواز ملخ¬های صحرایی روانه می¬ساخت. شب سه¬شنبه هفته اول وحی فرا رسید محمد بنا به معمول و با گفتن جمله الله اکبر به آرامگاه خود رفت. خدیجه به اطاق بچه¬ها رفت زینب ده ساله و رقیه پنج ساله و ام¬کلثوم و فاطمه این چهار دختر در یک طرف و علی را در طرف دیگر خواباند.
خاموشی مطلق مانند تاریکی یک دست بر خانه افتاد. دیگر نه صدایی شنیده می¬شد و نه نوری دیده می¬شد. تنها خدیجه بود که هنگام بستن دیدگان خود نه آن تاریکی را می¬دید و نه آن خاموشی را می¬شنید؛ در اندرون حدقه چشم او نوری بود و در دل و فکر وی شور و هنگامه¬یی. در دیدگان بسته خود چهرۀ محمد را چنان نورانی می¬دید که حتی رگ آبی پیشانیش نیز به‌دیدش می¬آمد. صدای پر قوت او را هم که آیه¬های قرآنی را برایش خوانده بود هنوز می¬شنید. خدیجه معلوم نشد که آن شب را خوابید و یا چقدر خوابید و یا اصلاً نخوابید. هنوز روشنایی شیری رنگ صبح به دریای نیلی آسمان پخش نشده بود که خدیجه صدای حرکت محمد را شنید و باز صدای او با این جمله تکان دهنده آلله اکبر خاموشی فضا را پاره کرد. خدیجه از جای خود پرید. با سنگ چخماق چراغ خود را روشن کرد در ایوان خانه با محمد که از اطاق خود بیرون می¬آمد روبرو گردید.


ـ سلام بر تو ای خدیجه مهربان این سلام تنها از طرف من نیست جبرییل از طرف خدای یگانه به‌تو درود می¬فرستد.
خدیجه گفت: سلام بر خدا و فرشتگان او و درود به رسول او محمد بن عبدالله.
محمد به او گفت: بیا با هم فریضه صبح را که جبرییل به من آموخت انجام دهیم در اینجا ما با آب چاه منزل خود وضو می¬گیریم ولی آن دقیقه¬یی که جبرییل فریضه نماز را به من آموخت در نقطه مرتفع کوه بود.
محمد دوباره گفت: جبرئیل به من گفت مانند او وضو بگیرم و دو رکعت نماز را همچون او انجام دهم اکنون من هم به تو می¬آموزم. سپس محمد و به تقلید او خدیجه وضو گرفتند در هر مشت آبی که خدیجه به‌صورت می¬ریخت روشنی بیشتر در روح و روان خود احساس می¬کرد. آندم که خواستند بسوی بام بروند هر دو آنها سایۀ متحرک نزدیک در اطاق بچه¬ها دیدند. این سایه علی بود. علی در آنوقت ده سال داشت محمد به او این را گفت: «عزیز من تو هم بیا و از حالا راز و نیاز خود را با خدای خود که شریک ندارد آغاز کن نماز اندیشه تو را به خدای زمین و آسمان پیوند می¬دهد و تو را پاک¬تر از آن چه هستی می¬کند. با ما به پشت¬بام بیا و نماز صبح را انجام بده».
وقتی که محمد دو رکعت نماز را به پایان رسانید پرسشی از علی کرد و گفت:
چگونه بدون خبر پدرت به خدای یگانه سجده آوردی؟ علی گفت: قلبم به من فرمان داد که بدون مشورت کسی از تو پیروی کنم و به خدای یگانه سجده نماییم.
خدا ترا ترک نگفته است


«سوگند به درخشندگی روز، سوگند به شب هنگامیکه تاریکی دنیا را فرا می¬گیرد، خدایت تو را ترک نگفته و از نظر دور نساخته است». (قرآن سوره 93)
روزها و شب¬ها گذشت و دیگر محمد آن حالت غیرعادی نزول وحی را در خود ندید. خانه خدیجه را که آن همه برایش محبوب بود ترک کرد، دوباره به آشیانۀ ملکوتی خود کوه حرا پناه می¬برد. در یکی از آن شبها در حال جذبه و کشش بیتابانه خود آغاز همان حالت بی¬آرامی و دیگرگونی را در خود دید عرقی از همه وجودش سرازیر شد. تکانی به مغزش رو آورد ناگهان این واژه¬ها به زبانش جاری گردید: سوگند به درخشندگی روز سوگند به شب و...
این آیات بسان شمع¬هایی در فکرش روشن شد یکبار دیگر آنها را در دل بازگو کرد آن‌دم بود که دنیا را در شادمانی دید دانست که خدا او را ترک نگفته است با شادمانی بسیار به خانه برگشت و همان آیات را در حضور علی برای خدیجه خواند هر سه از شنیدن آن بر سجده افتادند. فردای آن شب که باز محمد به کوه حرا رفت در بازگشت خود ارمغان نوین آورد. سوره انشراح را برای خانوادۀ کوچک خود خواند.


جوان از گفتار پیران خسته شده بودند
« و ما ابراهیم را پیش از این به رشد و کمال رساندیم و به شایستگی او آگاه بودیم آن‌دم که به پدرش و پیروانش گفت: این تندیس¬ها و بت¬های بیروح چیست که بدان سجده می¬کنید»(قرآن سوره 21 آیه 52 و 53)
در همان روزها که در خانه خدیجه نخستین پایه¬های یک سازمان با شکوه و محکم، ساختمان عقیده و ایمان بالا می¬رفت، در بیرون این خانه در محیط مکه یک نوع خستگی فکری و فرسودگی خیالی بر مغز تاریک و دل پر وسوسه مردم چیره شده بود؛ خستگی از آنچه در اندیشه و عادات خود داشتند. جوانان از معتقدات پیران خسته شده بودند. آن روزی که خدیجه به‌سراغ ورقه رفت و خبرهای شوی خود را به وی داد ورقه همانها را با شادمانی و دلخوشی به‌دوستان خود گفت ولی ابوبکر آن روز در مجلس آنان نبود و به مسافرتی دور از مکه رفته بود.


روزی که سران قریش در حجره ابوسفیان در صحن کعبه گرد آمده بودند و از تجارت سخن می¬گفتند، عتبه بالحن بذله¬گوی خود گفتار آنان را پاره کرد و چنین گفت: محمد بن عبدالله از جانب الله فرمان یافته که بر ضد شما و عقاید پدران و نیاکان قیام کند و آیاتی در این باره از آسمان بیاورد و... ابوجهل نیز گفت: مهم شنیدم که این خبر «وحی» او را خدیجه به ورقه داده. ورقه هم نامش را «ناموس اکبر» نهاده.


از بت¬پرستی به خدا پرستی
سه سال دعوت نهانی محمد به طول انجامید در این مدت باز اشخاص جدیدی اسلام محمد را قبول کردند.
قبول اسلام فقط به گفتن شهادتین و بجا آوردن نماز بود. در این سه سال که مسلمانان آن‌را دوره نبوت گویند هنوز محمد مأمور به تبلیغ علنی دین خود نشده بود. چهل و هفت سوره قرآن، سوره کوچک آن بر محمد نازل گردید. در پایان سال سوم وحی روزهای پر حادثه و اضطراب که می¬توان آن را آغاز دعوتها و مبارزات رسمی و علنی محمد با قریش نامید فرا رسید در آن روز آیاتی بر محمد فرود آمد و او را مأمور به آشکار ساختن دین خود کرد.
این دعوت از طرف محمد در خانه خدیجه به عمل آمد چهل مرد از فرزندان عبدالمطلب که دو بانو نیز میان آنها بود دعوت شدند. ابولهب نیز در میانشان بود و علی عهده¬دار پذیرایی و تهیه غذای آنها گردید. ده نفر ده نفر بر سر سفره می¬آمدند و محمد تنها کسی بود که غذا نخورد و مراقب مهمانان خود بود، پس از صرف ناهار محمد مأموریت الهی خود را به آنان ابلاغ کرد و آیه¬های اندرز را برایشان خواند سپس اظهار داشت من شما را به دو کلمه دعوت می¬کنم این دو کلمه بر زبان سهل و در ترازوی عمل سنگین و دشوار آید حاضران پرسیدند: آن دو کلمه کدام است؟ محمد گفت: بگویید: اشهدان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله.
ابولهب با لبخند تمسخرآمیز فریاد زد: الله ترا هلاک و نابود بسازد!... تو برای همین ژاژخوانیها ما را در اینجا جمع کرده¬ایی؟
این جلسه چنین پایان یافت.


محمد وارد کعبه شد و با صدای بلند گفت: شما چرا به بتهای بی¬جان سجده می¬کنید و از آنها نیاز خود را خواهانید ولی از آفریدگار یگانه غفلت می¬ورزید. یکی از سجده کنندگان گفتند: ما برای نزدیکی به خداوند با این بت¬ها سجده می¬کنیم تا آنها شفیع ما نزد خداوند شوند و واسطه انجام نیازهای ما گردند. محمد دوباره گفت: اگر شما خدا را دوست دارید از من پیروی کنید در این صورت خدا هم شما را دوست دارد و گناهان شما را خواهد بخشید زیرا هم اوست که شما را می¬آموزد و به شما رحم و شفقت روا می¬دارد. این را گفت و بیرون آمد.


خدیجه قسمتی از پیامبری محمد بود.
خدیجه بیمار شد چندین شب از شدت تب می¬سوخت و روز به روز حرارت بدن او تندتر می¬شد. محمد هر شب بیش از دو ثلث شب بیدار می¬ماند و از کسی مراقبت می¬کرد که نه تنها همسر محبوب او بود بلکه عصای دست او و مشاور صدیق و باوفای او در هر امر و هر پیشامدی هم بود ولی بیماری خدیجه سخت¬تر و تبش به منتهای شدت رسیده و محمد بی¬نهایت نگران گردید. عشرۀ مبشره همگی به خانه خدیجه آمدند و به محمد در پرستاری خدیجه یاری کردند لیک نیمه¬های شب که حالت خدیجه وخیم شد فکر کردند محمد را در دقایق آخر با وی تنها بگذارند همه به اتاق بزرگ مجاور رفتند. علی که بیش از همه نگران و دلواپس حال خدیجه بود گفت: «این زن پاک دل و با ایمان که برای پیامبر فرشته رحمت بود و پیامبر در چشم¬ها و لبهای او معانی ایمان و حمایت را خواند، او در اعماق روح و قلب پیامبر جای داشت و در افکارش تأثیر فراوان... نخستین کسی که پیش از امدن وحی بر او فرود آمده بود این بانوی بزرگ این خدیجه پناه دهندۀ مستمندان هم او که قسمتی از رسالت و بعثت رسول الله بود پیش از هر کس او دست یاری بسوی محمد دراز کرد... اکنون در بستر بیماری افتاده و فقدان او چه تأثیر عظیمی در روح رسول خدا خواهد کرد.» علی این کلمات را گفت و بی¬اختیار اشک ریخت.


میسره از اطاق خدیجه بیرون دوید آب آتش زده از دیده روان داشت، علی از جای خود پريد و به اطاق رفت. علی در اتاق خدیجه بسیار نماند وقتی برگشت گفت:
«او در آخرین لحظه¬های زندگی است این بانوی بزرگ قریش مرگش هم بسان زندگیش بزرگوار و ملکوتی است نور فوق¬العاده¬یی بر سیمای او افتاده... لبخند آسمانی بر روی لبهای وی نقش بسته دیدگان او گاهی بصورت پیامبر و گاهی به سقف اطاق دوخته می¬شود. گویی منتظر کسی یا چیزی است که از آسمان فرود آید.» مرگ که در همه جا و برای هر کس هولناک است در این جا... در اطاق خدیجه چقدر ناچیز می¬نمود!
«من که چند دقیقه تماشاگر حال او بودم چیزی که به نظرم نمی¬آمد مرگ بود این مرگ نبود که بسوی خدیجه می¬خزید، این زندگی جاودان بود که به سوی او می¬آمد... نگاه¬هایی که میان خدیجه و محمد رد و بدل می¬شد مانند آن بود که روان آنها در آسمان ابدیت پرواز می¬کند. گویی در میان روشنایی الهی و فیض خدایی پیش می¬روند. گویی خدیجه جایگاه بلند خویش را در آن دنیا می¬بیند که خشنودی بر لبهای رنگ پریده¬اش بسان تبسم سایه افکنده... من مرگ را در گوشه اطاق او مانند چیزی پست دیدم
در این میان صدای توانایی از اطاق خدیجه بلند شد که این کلمات را گفت: خدیجه بزرگ اینک فرشتگانند که به تو درود می¬فرستند.
علی و بقیه اصحاب به یکدیگر گفتند: این صدای رسول الله است. طلحه گفت: خوشا به نیکبختی خدیجه! در دنیا بهترین همسر را داشت و در آخرت بالاترین مقام...
هرچه داشت از مال و دارایی و از نیروی شکیبایی همه را در راه خدا بکار برد.


ابوبکر به میسره گفت: برو ببین خدیجه در چه حال است. میسره پاسخ داد: در این دم پر اضطراب دل من یارای دیدن ندارد. تنها علی بود که به اتاق خدیجه بازگشت.
در آخرین نگاه¬های خدیجه چه بود؟
«ما از آن خدا هستیم و به سوی او بازمی¬گردیم»
دست خدیجه در دو دست محمد و نگاهشان چنان به هم آمیخته بود که گويی یک دنیا کلمه میانشان گفت و شنود می¬شد... زبان آنها خاموش بود اما در افکارشان سراسر خاطرات گذشته موج می¬زد... این لحظه از همان لحظه¬هایی است که زبان خاموش است ولی این خاموشی از هر کلمه و گفتاری گویاتر و فصیح¬تر است. اکنون دیگر بیش از چند دقیقه به حیات خدیجه باقی نمانده است. خدیجه، زندگی پس از ازدواج، نیایشهای محمد و رفت و آمدش به غار حرا، آن شب اول وحی و آن صبح نزول نخستین آیه قرآن و آن گفتارهای ورقه و گرویدن تدریجی بزرگان قریش به اسلام از اول تا به آخر، و خلاصه زندگی بیست و پنج ساله خود را با محمد بیاد آورد.

 

 

ناگهان دنیایی را در حرکت دید که نام محمد رسول الله کم کم روی آن نقش بست، روح خود را دید که از قالبش جدا شد و روی دست پر توان محمد بسوی آسمانها، میان ابرها به درگاه پروردگار پرواز کرد و بی¬اختیار این کلمه¬ها از دهان او آشکارا شنیده شد: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله. محمد بی¬اختیار سر را بر رخسار او نزدیک برد و بوسه مهر و شکرگزاری بر پیشانی وی نهاد. آخرین لبخند خدیجه نمایان¬تر شد و روی لب¬هایش ناپدید گشت. پلکهای چشمش به آهستگی روی هم نشست و دیگر باز نشد... قطرات اشک محمد پی در پی از دیدگان او جاری بود. در این دم صدای گره خورده و توانای محمد بدین کلمات بلند شد: انالله و انا الیه راجعون. ]ما از آن خدا هستیم و به سوی او باز می¬گردیم[. خدیجه از آن خدا بود و وقتیکه در سن 65 سالگی از دنیا رفت همه دارایی هنگفت خود را در راه خدا و دین به مصرف رسانده بود. نوشتند که در آن روز دیگر دیناری از مال دنیا نداشت. فقط روح و قلب چهل و پنج سالگی محمد را داشت که تا آخر عمر هر وقت محمد به یاد او می¬افتاد بی¬اختیار اشکش جاری می¬شد. این سال را خود محمد و پیروان او «سال اندوه» نامیدند       

 

 

 

               الهام عرب مغار

 

 

 

 


#وب_سایت_تخصصی_حضرت_خدیجه
#ام_المومنین
#اول_بانوی_مسلمان
#ond[i]

خواندن 5447 دفعه

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

جستجو در کل مطالب