خدیجه - لودمیل استویانف
یکشنبه, 20 اسفند 1396 07:30ملا میدانست این خدیجه است که او را به زندگی پیوند داده است و گناه یاغیگری و فرارش را از قشون باید در چشمان او جستجو کرد. هرچند آن دو در سایهء دیوار ایستاده بودند با این حال ملا از چشمان هراسان و انگشتان لرزان خدیجه فهمید حادثهای رخ داده است. در راهرو ملا صدای نفس کشیدن سنگین پدرش را در خواب شنید و از لبه ایوان با بیاعتنایی به دهکده که در دامن شب گرم تابستان به خواب رفته بود نگاه کرد. او نمیتوانست فرزند خود را فقط به خاطر اینکه از قشون فرار کرده است محکوم کند و پیرمرد میاندیشید:«خدا پهنهء آسمان را به عقاب داده و زمین را به انسان تا آزاد باشند. وارد اتاق که شد منتظر بود شیطان را روبروی خود ببیند اما وقتی سیمای آرام و متفکر افسر را دید با خود گفت:«او هم آدم است. برای همین خود را آماده کرد همانطور که زندگی را پذیرفته بود مرگ را نیز بپذیرد. این فکر که ممکن است ملا عمر را دستگیر کنند و یا سربازان او را همراه خود ببرند زن را بهشدت آزار میداد. او تپهها را میشناخت، علفزارهایی که به اتفاق عمر در دوران کودکی بزهای خود را در آنها چرانده بودند،حالا به رویش لبخند میزدند،بدرقهاش میکردند و میپرسیدند باز پیش ما خواهی آمد؟و خدیجه احساس غرور میکرد. او با بیاعتنایی به زن نگاه میکرد و در این اندیشه بود او را به ده بازگرداند که ناگهان خدیجه به حرف آمد:«افندی،شما گفتید اگر ملا تسلیم شود او را خواهید بخشید.
نویسنده: لودمیل استویانف؛
خرداد 1382 - شماره 69 (6 صفحه - از 50 تا 55)